سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

شوفاژ روشنه پنجره بازه

عجب داستانی داره این به اصطلاح دانشگاه و این جماعت به اصطلاح دانشجو

البته خودمم توشون هستم...


نوشته شده در دوشنبه 89/2/27ساعت 9:0 صبح توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدا کند
.
.
.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
.
.
.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت

سهراب سپهری

I will make a boat


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

اگه فیلم آواتار جیمز کمرون رو ندیدید بدونید که از نصف بیشتر عمرتون بر فناست البته اون نسخه ای رو که من دیدم طبیعتا نسخه معمولی و صد البته کپی شده فیلم بود (مگه اورجینالش رو میشه تو ایران پیدا کرد)من که خیلی با فیلم آواتار حال کردم حالا خوش به حال اون جماعت خوشبختی که نسخه اصلیش رو با تصویر 3 بعدی تو خارج از کشور تماشا کردن
یادمه که استاد آموزشگاه زبان (همون پسر باحاله) به ما تعریف میکرد که یکی از دوستاش بخاطر دیدن فیلم اواتار بلند شده رفته استرالیا.
واقعا عجب جماعت پولداری پیدا میشن!
یکی مثل من در حسرت پریدنه(پشت دریاها شهریست قایقی باید ساختو و از این جور حرفها)یکی هم مثل اون آقای محترم برای دیدن فیلم بلند شده رفته استرالیا؟!!! حالا چرا رفته استرالیا از اونجا نزدیکتر جایی نبود رو باید از خود طرف پرسید!
خدایی آقای جیمز کمرون هم خیلی گارگردان کاربلدی هستش اون از فیلم تایتانیک اینم از آواتار که رکورد فروش رو از تایتانیک گرفت جالبه نه خود جیمز کمرون رکورد خودش رو زد عجب دنیایی!
wow!

نوشته شده در پنج شنبه 89/2/23ساعت 8:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

حال حوصله کلاس رو نداشتم اومدم سایت آی تی دانشگاه تا اینو بگم...

   

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.

عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.

دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند

و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست..

..............................................................................

نمی دانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام،که تو را تنها در مواقع سختی نخوانم؟

چرا وقتی همه چیز هست، کمتر تو را صدا می کنم؟

چرا وقتی سالم و شاداب هستم، کمتر تو را شکر می گویم؟

پروردگارا! تنها درخواستم از تو روحی وسیع است، آنقدر که فراموش نکنم،در خوشی ها باید بیشتر تو را صدا کرد!

.............................................................................

عزیز سلام

قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت

روزی تنها من بودم و من؛ امّا از تنهایی وحشت داشتم.

بی کس بودم و بی مونس؛ امّا کسی درشأن همنشینی با من

نبود.

من گنجی ناشناخته بودم در کنج غربت ...

با خود گفتم، اگر پرده از چهره برگیرم، شاید کسی پیدا شود که مرا

بشناسد و با من انس بگیرد

پس آفریدم:

فرشته را که همه خوبیست، امّا فرشته انیس نبود و عشق

ندانست که چیست

فضای ملکوت همچنان سرد بود و زیبایی من مستور

باز آفریدم:

هر چه نیست بود، هست کردم، گیاه را، حیوان را، امّا آنها هم در

خور همنشینی با من نبودند.

عرش خالی از عشق،

باید این سکوت را شکست

می آفرینم ...

و آفرین بر من که بهترین آفریدگارم

به خاک پست گفتم باش، شمایلی شد؛

نعمت را بر آن تمام کردم، آدم شد.

هر چند معنای سخنم را نخواهی دانست؛ امّا می گویم؛

" من از روح خود در تو دمیدم"

آری، ای گل سر سبد خلقت، تو متولّد شدی

من با تو چه ها کردم، انسانت نامیدم تا مونسم باشی

من با تو چه ها کردم، جانشینم شدی روی زمین

من با تو چه ها کردم؛ چیزی در جانت به امانت گذاشتم تا باشی

امین امانت! کدام امانت؟

اگر مرا بخوانی ، بی شک پاسخت را خواهم داد .

" دیدار من و تو نزدیک است"


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/23ساعت 11:0 صبح توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

صبحی داشتم حال دخترمو می پرسیدم(آخه به من میگه بابایی خب دخترم میشه دیگه!)میگفت که مامی میگه چرا تو که با مجتبی کات کردی با اون(که من باشم)شروع نمیکنی (زندگیو بچه بازی گرفتن)اونم گفته که من بهش میگم بابایی مامی جونشم گفته شاید فکرای بد تو سرش داره آخه یکی نیست بگه آخه خانم مامی از این دانشگاهی که من توش درس میخونم خبر داری چه جور جاییه(به خودم افتخار میکنم که پاک موندم)

ای خدا میبینی چقدر راحت آدمو به هرزگی متهم میکنن

ولی خدای من میدونه که من این کاره نیستم.

البته حق دارن واقعا نمیشه به کسی اعتماد کرد ولی من از خدام یاد گرفتم که به هم نوعم محبت کنم و این کارو میکنم چه قدرشو بدونن چه ندونن من از خودم مطمئن هستم.

بازم میگم که حق دارن چون آدم درست پیدا نمیشه حالا نمیگم من آدم درستی هستم ولی همیشه حواسم هست که یکی از اون بالا حواسش به من هست

خدایا ممنون از عشقی که داری و تو وجودم گذاشتی

آنچه به پروردگار مدیونیم دوست داشتن دیگران است

اسمان را فریاد میزنم تا ستاره را با ساز من بنوازد


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/22ساعت 6:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

عجب دنیاییه خیلی راحت تموم کردن.

خیلی راحت اون میگفت حوصله تعهد ندارم اون یکی هم به روح باباش قسم خورد که دیگه نمیخواد ببینتش

ای غرور لعنتی که هممونو بیچاره کردی

جفتتون تو زندگیتون موفق باشید فقط میتونم اینو بگم و بس.


نوشته شده در سه شنبه 89/2/21ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

تازه از شهرستان رسیدم چرا دانشگاه اینطوری شده ملت چرا این طورین خدایا به دادم برس مردم اینطورین یا من این طوری دارم میبینم
نوشته شده در یکشنبه 89/2/19ساعت 7:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

الان تو یه دانشگاهی تو شهر خودم هستم دنبال کارای پروژم بودم داشتم تو اینترنت میچرخیدم که یه پیام فرستاد نوشته بود کاش میدانستیم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد کاش میدانستیم حس دل تنگی هر روز غروب چه دلیلی دارد

کاش کاش میدانستیم

مردشور این کاش اما و اگر رو برم که همینا آدمو بیچاره میکنه

مجتبی به خدا اگه دخترم رو ناراحت کنی کلتو میکنم


نوشته شده در جمعه 89/2/17ساعت 11:0 صبح توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروزی از صبح تا شب کلاس داشتم خودشم روز جمعه غروبی بود میگفت دلم گرفته منم کلاسامو تموم کرده بودم غروب بود تو سرویس نشسته بودم تا بیام ولایت(1.5 ساعت راهه) بعد یه ذره پرس و جو گفت که خواهر کوچیکش داره دلشو ریش ریش میکنه حالا چرا چون که چند ماه بعد از اون تصادف که باباش یه رحمت خدا رفته بوده مامانشم سکته قلبی میکنه...

به خدا تو همون سرویس دنیا رو زدن تو سرم وای خدای من مگه یه دختر چقدر میتونه تحمل داشته باشه   داشتم دیوونه میشدم هوام بارونی بود بارون نم نم میومد غروب آفتابم دیده میشد دیگه به طور به تمام معنا پکیدم بهش نگفتم نمی خواستم بیشتر ناراحتش کنم فقط گفتم که به خواهر کوچیکتم بگو که خدا کریمه...واقعا لال شده بودم هر چیزی میگفتم میرفت جزو حرفهای کلیشه ای و تکراری...

ولی تنها کاری که میتونم بکنم تقدیم این نوشته به هنگامه و خواهراشه

عشق یعنی همه چیز را دادن و هیچ نخواستن

 نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست...
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

با مجتبی دعواشون شده این میگه تقصیر توئه اون یکی میگه نه تقصیر توئه

آقا اصلا تقصیر جفتتونه

یه ذره هم دیگه رو درک کنید دیگه  ای بابا دخترم اون آقا سرش شلوغه داره برای کنکور درس میخونه حالا حالا هم از یخ بودن در نمیاد یه مدت زمان می خواهد

اوی مجتبی ملعون چرا اذیتش میکنی نمیتونی مثل آدم جواب دختر مردمو بدی چرا به پیاماش جواب نمیدی زیر لفظی می خوای با فرار کردن هیچ چیزی حل نمیشه

ولی خداییش جفتشون آدمای گلی هستن ولی باید به مرور زمان یه ذره بچه بازی رو کنار بگذارن منم باید همین کارو بکنم

تجربه ها باید آموخت


نوشته شده در دوشنبه 89/2/13ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

   1   2      >


Design by : Pichak