سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

حال حوصله کلاس رو نداشتم اومدم سایت آی تی دانشگاه تا اینو بگم...

   

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.

عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.

دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند

و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست..

..............................................................................

نمی دانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام،که تو را تنها در مواقع سختی نخوانم؟

چرا وقتی همه چیز هست، کمتر تو را صدا می کنم؟

چرا وقتی سالم و شاداب هستم، کمتر تو را شکر می گویم؟

پروردگارا! تنها درخواستم از تو روحی وسیع است، آنقدر که فراموش نکنم،در خوشی ها باید بیشتر تو را صدا کرد!

.............................................................................

عزیز سلام

قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت

روزی تنها من بودم و من؛ امّا از تنهایی وحشت داشتم.

بی کس بودم و بی مونس؛ امّا کسی درشأن همنشینی با من

نبود.

من گنجی ناشناخته بودم در کنج غربت ...

با خود گفتم، اگر پرده از چهره برگیرم، شاید کسی پیدا شود که مرا

بشناسد و با من انس بگیرد

پس آفریدم:

فرشته را که همه خوبیست، امّا فرشته انیس نبود و عشق

ندانست که چیست

فضای ملکوت همچنان سرد بود و زیبایی من مستور

باز آفریدم:

هر چه نیست بود، هست کردم، گیاه را، حیوان را، امّا آنها هم در

خور همنشینی با من نبودند.

عرش خالی از عشق،

باید این سکوت را شکست

می آفرینم ...

و آفرین بر من که بهترین آفریدگارم

به خاک پست گفتم باش، شمایلی شد؛

نعمت را بر آن تمام کردم، آدم شد.

هر چند معنای سخنم را نخواهی دانست؛ امّا می گویم؛

" من از روح خود در تو دمیدم"

آری، ای گل سر سبد خلقت، تو متولّد شدی

من با تو چه ها کردم، انسانت نامیدم تا مونسم باشی

من با تو چه ها کردم، جانشینم شدی روی زمین

من با تو چه ها کردم؛ چیزی در جانت به امانت گذاشتم تا باشی

امین امانت! کدام امانت؟

اگر مرا بخوانی ، بی شک پاسخت را خواهم داد .

" دیدار من و تو نزدیک است"


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/23ساعت 11:0 صبح توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak