سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

صبحی داشتم حال دخترمو می پرسیدم(آخه به من میگه بابایی خب دخترم میشه دیگه!)میگفت که مامی میگه چرا تو که با مجتبی کات کردی با اون(که من باشم)شروع نمیکنی (زندگیو بچه بازی گرفتن)اونم گفته که من بهش میگم بابایی مامی جونشم گفته شاید فکرای بد تو سرش داره آخه یکی نیست بگه آخه خانم مامی از این دانشگاهی که من توش درس میخونم خبر داری چه جور جاییه(به خودم افتخار میکنم که پاک موندم)

ای خدا میبینی چقدر راحت آدمو به هرزگی متهم میکنن

ولی خدای من میدونه که من این کاره نیستم.

البته حق دارن واقعا نمیشه به کسی اعتماد کرد ولی من از خدام یاد گرفتم که به هم نوعم محبت کنم و این کارو میکنم چه قدرشو بدونن چه ندونن من از خودم مطمئن هستم.

بازم میگم که حق دارن چون آدم درست پیدا نمیشه حالا نمیگم من آدم درستی هستم ولی همیشه حواسم هست که یکی از اون بالا حواسش به من هست

خدایا ممنون از عشقی که داری و تو وجودم گذاشتی

آنچه به پروردگار مدیونیم دوست داشتن دیگران است

اسمان را فریاد میزنم تا ستاره را با ساز من بنوازد


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/22ساعت 6:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak