سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

امروز سیزده بدره چرا من بیرون نرفتم همه داشتن میرفتن هی میگفتن تو هم بیا نرفتم نمیدونم چرا حال و حوصله هیچ چیزی رو ندارم از خودمم بدم میاد فکر کنم یه دوره ای باشه که خود بخود حل بشه شایدم...
نوشته شده در دوشنبه 89/2/13ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

چند روز پیش شمارمو گرفت میگفت می خواد آمار مجتبی رو بگیره منم قبول کردم

حالا شانسو باش بنده خدا مسیج داده گوشی منم شارژ نداره نمیتونم جواب بدم اونم گفت باشه پس دست به یکی کردید جواب منو ندید... حالا بیا و درستش کن!

چند سال پیش تو یه تصادف باباشو از دست داده بود خودشم خیلی آسیب دیده بوده خیلی سخته مخصوصا برای یه دختر

بچه شیرازه

شیراز شهر رویاهای من...

آخه خیلی اعتقادات ناسیونالیستی (ملی گرایی) دارم به شیراز ارادت خاصی دارم


نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

این یارو بغل دستیم لپ تاپشو باز کرده داره داره از وایرلس(اینترنت بی سیم) فیض میبره آه... چقدر هم صفحه دانلود باز کرده...

آخ آخ تازه یادم افتاد منم باید برم دنبال ترجمه یه مقاله ملت پروژه دارن منم دارم پیش استاد از دهنم پرید که کمی انگلیسی بلدم اونم معطل نکرد همونجا یه سایتی رو معرفی کرد گفت برو مقالشو دانلود کن جاهای مفیدشو پیدا کن ترجمه کن و بیار کنفرانس بده منه... هم همونجا گفتم ای به چشم

یکی نیست بیاد بگه آخه آدم مجهول الحال تو کجا و ترجمه مقاله کجا!


نوشته شده در شنبه 89/2/11ساعت 2:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

موهام داره اذیتم میکنه دل درد بدی دارم آی تف به این آشپز سلف سرویس فکر نکنم خودش بتونه غذای خودشو بخوره الان برگشتم شهر خودم(ولایت) تو کتابخونه یه دانشگاهی نشستم دارم عقده هام شایدم نوشته های مالیخولیایم رو رو کاغذ مینویسم که بعدا بزارم رو وبلاگم نمیدونم چرا این جوریم یه چند سالی میشه مخصوصا از وقتی اومدم دانشگاه دیدم به خیلی چیزا عوض شده بد جور حساس شدم خیلی زود ناراحت میشم یه بار رو عرشم خیلی وقتام رو فرش خسته شدم به خدا خسته شدم از این زندگی لعنتی آگه به آینده وآرزوهام امید نداشتم یه بلایی سر خودم می آوردم

لعنت به خودم لعنت لایف استوری


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/9ساعت 4:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروز با دوست عزیزم رفتیم کتابفروشی محل کارش آخه من به یه کتاب احتیاج داشتم وقتی دنبال کتاب بودم میدیدم که چقدر عاشقت شده دوست عزیز من که این همه ساله با هم رفیقیم امیدوارم قدر عشقشو بدونی من یه عشقه واقعی رو تو چشماش میدیدم میدونم که خیلی دوستت داره تو هم سعی کن دوستش داشته باشی سعی کن به عشقش احتران بذاری

شنیده بودم که میگن عشق وقت و زمان نمیشناسه مثل توفان میمونه ولی امروز با چشمهای خودم قدرتشو دیدم


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/8ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

انگار نه انگار عید شده چرا همه این طوری شدن چرا همه سیاهن چرا چرا...

 شاید من دارم این طوری میبینم شاید شاید...


نوشته شده در سه شنبه 89/2/7ساعت 7:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

ای خدا چه بارونی میومد شبی رفتم تو کوچه های خلوت راه رفتم آهنگ گوش دادمو تا اونجایی که خالی بشم گریه کردم گریه کردم به حال خودم به بدبختیام فکر میکردم

راستی دوست عزیزم خیلی شانس داشتیا شانس در خونتو زده امیدوارم باهاش موفق باشی نمیدونم شاید بخاطر همین بود که من دلم گرفته آخه خیلی تنهام نه نه شاید بخاطر هوای بارونی این چند روزه و فصل بهاره آخه میگن آدم تو فصل بهار عاشق میشه ای کاش دقیقا میتونستم تشخیص بدم شاید کمی سبکتر بشم

باران ببارو همه این کثیفی هارو پاک کن

ای کاش کثیفی و تاریکی دلها رو هم میتونست پاک بکنه

ای کاش...


نوشته شده در دوشنبه 89/2/6ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

استادم استادای قدیم میگن جذبه داشتن حداقل من تو فیلمها که این طوری دیدم ببخشیدا هر منگلی بلند شده اومده شده استاد یارو بلد نیست حرف بزنه!


نوشته شده در یکشنبه 89/2/5ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

شیشه را پاک نکن نگاهت را تغییر بده!

به نظرتون یه جاش لنگ نمیزنه خب وقتی میشه شیشه رو پاک کرد طوری که همه جا رو با دید بازتر و روشنتری دید خب چه کاریه که گردنت رو کج بکنی

نمیدونم شایدم باید گردنتو کج کنی

شاید اگه شیشه رو بخواهی تمیز کنی چه چیز بدی برات پیش بیاد یه اتفاق خیلی بد من دوست ندارم گردنمو کج کنم ولی مجبورم که این کارو بکنم


نوشته شده در شنبه 89/2/4ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

با هم کلاسی ها تو خوابگاه نشستیم تازه غذا خوردیم بچه ها قلیون چاق کردن دارن میکشن هر کی داره در مورد یه چیزی هر میزنه منم یه دستم سیگاره رو پام دفتر تو اون یکی دستمم خودکار دارم این خزوالات رو مینویسم

آه... این پسره نمرد این همه قلیون کشید(خودت نمردی این همه سیگار کشیدی) این یکی رو باش تو گوشیش داره چی نگاه میکنه که به هیچکس نشون نمیده نکته(همیشه مثبت باشید) مثبت بودن چیز خوبیه (یکی میخواد به خود من بگه)10 نفریم مثل قوم مغول رویختیم تو خونه یه پسر کردی اینجا هست که خداییش مثل همه کردها آدم باحالیه(همون با مرام)میگه داییش تو ایتالیا زندگی میکنه منم تموم کنم رفتم منم تو دلم میگم بابا خوش بحالت والا فقط بدبختایی مثل من باید بسوزنو بسازن

ولی میگن برای هر پیروزی باید جنگید نجنگی مردی...


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/2ساعت 2:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

<      1   2      


Design by : Pichak