سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

آهای با تو هستم! هفت روز از تولدت گذشت.

هیچ فکرش را می کردی که روزی از روزها پشت دستگاهی بشینی که خصوصی ترین احساسات تو را با خودش میبرد به نمیدانم کجای دنیا کجای دلها کجای مغزها و از ته دلت بنویسی که آن خنده ماسیده دیشب روی لبهایت فقط برای همان قصه تکراری و همیشگی بود و بس نه چیز دیگر

هفت روز پیش یک سال بزرگتر شدی شب که همه جا تاریک شد رفتی تو پارک و اون جای همیشگی رو اون صندلی های از رنگ و رو رفته همیشگی نشستی و سیگارت رو روشن کردی و تو تاریکی هی سعی کردی یاد روزای تولد نداشتت بیفتی.

یادته قدیما چقدر پر رو بودی؟ دنیا چه دماری ازت در آورد؟چه پوستی از تنت کند!

حالا از خاطرات تلخت در اومدی زیر پاتو میبینی پر ته سیگاره و خنده ماسیده سر شبت تبدیل شده به قطره های شوری که این روز ها می آیند و هوری میریزند پایین و دلت را لو میدهند بچه کوچولو! من که میدانم آن هق هق برای چه بود هق هق پسرکی بود که با درد به دنیا آمده بود ولی میدانست چه روزهای تلخی را با این دو چشم سیاهش خواهد دید. تولد درد داشت. دیدی پسرک درد داشت.

سرت را برای خواب شبانه توی سینه ام میگیرم و حرف می زنم. حرف میزنم تا این طپش قلب لعنتی دست از سرمان بردارد و چشمهایت آرام بگیرد. بیا فکر نکنیم.فکر نکنیم دوست داری دوباره توی این خانه ساکت تنها از ته دل گریه کنی. دوست داری برویم توی کوچه پس کوچه های شهر تنهایی با هم قدم بزنیم؟راه برویم و گریه کنیم؟ دلت چه می خواهد عزیز دل دلت چه میخواهد؟ به من بگو بدون گفت و گو هرچه تو بگویی. بیا هر دویمان سایه بشویم بگردیم یک جایی را مثل کمد دیواری دوران بچه گی پیدا کنیم که کسی نتواند پیدایمان کند. بی منت هم را بغل کنیم و دلمان شور هیچ چیز را نزند. بیا بگردیم جایی را پیدا کنیم!

من باور میکنم.من درد هایت را باور میکنم

 


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

هیچ چیز توی زندگی‌ کرم گونه و انگلی آدم‌های پرت و پلا، لذت بخش تر از این نیست که یاد بگیری ( واقعا یاد بگیری، و از ته دل ایمان داشته باشی‌ بهش...نه اینکه فقط در درون خودت حرف بزنی‌ و به وقتش که رسید...لال بشی‌) که حرفت رو بدون ترس از کج فهمیده شدن و نفهمیده شدن، راحت بگی‌ و هیچ پروا نداشته باشی‌ که طرف بره تو لک و بعدش تو مجبور باشی‌ هی‌ ماله بکشی و بگی‌ منظورم این نبود. امتحان کن. لذتش مثل اینه که روی بام دنیا ایستاده باشی‌ و اکسیژن خالص بدی تو ریه هات...نه بهتر از اون...مثل اینه که تو ارتفاع دو هزار پایی‌ هستی‌ و با آرامش داری میای پایین.


نوشته شده در شنبه 89/4/19ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروز روزه تولد هنگامه هستش تولدت مبارک

تولد برای شما بچه هایی که تو پر قو بزرگ شدید معنی داره نه امثال من


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/17ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروز عصری تو پارک محل زندگیم نشسته بودمو داشتم طبق معمول سیگار میکشیدم (تو این یک ماهه با این که به مجتبی گفتم دیگه کم میکشم ولی از هر وقتی بیشتر میکشم)و به داریوش گوش میدادم نمیدونم چی به این مغز پوکم رسید که بهش مسیج دادم و گفتم اگه الهام از وبلاگ نویسی خوشش میاد بهش بگو وبلاگ بنویسه اونم گفت که نه اون همین جوریشم زوری حرف میزنه چه برسه به وبلاگ خب منم گفتم که منم خیلی از حرفهامو که نمیتونم برنم تو وبلاگم میزارم چه ربطی داره ای خدا میدونی چی گفت دقیقا گفت: حالا چی شده به اون فکر میکنی

اینم از حسادت زنانه! آخه هر کی بخواد یه حرفی رو به کسی بزنه حتما باید قصد و منظوری داشته باشه نمیتونه مثل یک انسان حرفشو بزنه البته بنده خدا حق داره ملت دارن تو یه جامعه ای بزرگ میشن که همه توش گرگن باید مواظب بود تا دریده نشد تو این جامعه آدم وقتی می خواهد حرف بزنه باید منظورشو اون قدر پیچ بده تا آخر سر خودشم یادش بره چی می خواست بگه

یه جورایی حرف اول رو آخر میزنیم

اینم از این جامعه و این فرهنگ چند هزار ساله ای که داره رو به زوال میره

………………………

کوروش بزرگ بر خیز که ایرانیان در خوابند


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/16ساعت 8:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

یادمه چند روز پیش وقتی می خواستم سوار سرویس بشم شانسی شانسی بهش یه زنگ زدم گوشیش روشن بود از تعجب شاخ در آوردم

مسیجا شروع شدن ولی من چیزی نگفتم جز متلک به خدا خودم انگار داشتم تو دل خودم خنجر میکردم ولی باید حالیش میکردم که چه نامردی تو حق من کرده کارشم جای هیچ توجیهی نداره خب منم یه جورایی بهش ضد حال زدم ولی خدا شاهده از ته قلب از خودم دلگیرم

الان که دارم اینا رو مینویسم ساعت نزدیکای 12 شبه بد جوری اعصابم بهم ریخته اصلا خوابم نمیاد امروز عصری بود میخواستم برم یه سرو گوشی به سیستم مجتبی بکشم دوست سرکار خانم اسمش الهامه بهم زنگ زد گفت هنگامه میخواهد باهات حرف بزنه هرچند که همون لحظه درست حسابی جوابشونو ندادم ولی 20 دقیقه بعد وقتی زنگ زد گفت منو مامی(به الهام) میگه مامی دختره گنده.

چی میگفتم آها می گفت منو مامی خیلی از وبلاگت خوشمون اومده و از این حرف ها منم فقط میگفتم که مرسی نظر لطفه جفتتونه و از این جور حرف ها آخه صبحش زنگ زده بود آدرس وبلاگمو میخواست هر چند که یک وبلاگ شخصیه و برای افراد ناشناسه ولی خب دلم نیومد بهش ندم آدرسو بهش دادم میگفت که قبلا به مجتبی گفته آدرس وبلاگه منو بهش بده آقا مجتبی هم گفته نمیدونه. آی مجتبی یعنی تو آدرسشو نمیدونی تو که تا تک تک پست هامو تا حالا خوندی حالا چی شده آلزایمر گرفتی چیه میترسی بخونه که چی نوشتم میترسی از دستت بقاپمش نه آقا من یکی اهل این کار نیستم حتی اون روزایی که چشم نداشتید هم دیگه رو ببینید و میتونستم کاری کنم که با من باشه این کارو نکردم چون نامرد نیستم (همیشه هم حد و حریم رو حفظ کردم باور نداری برو ازش بپرس)اگرم باهاش مسیج بازی میکردم فقط برای این بود که حالشو بپرسم و با یکی حرفی زده باشم دلمم به حال اون میسوزه به اون زندگی که داشته و بلاهایی که سر خانوادش اومده می سوزه ولی من به خاطر حس ترحم این کارو نکردم به خاطر خودش و شخصیتی که آدما دارن هرچند که ممکنه این شخصیتا خیلی با هم فرق داشته باشه.

 آخرشم گفتم می خواهم تو وبلاگم بهت بد بیراه بنویسم تا شاید کمی از ناراحتیم کم بشه اونم گفت ایرادی نداره هر چی دوست داری بنویس ولی بدون که اشتباه فکر میکنی

آره من اشتباه فکر میکنم تو چی میدونی که تو این یک ماهه من چی کشیدم بدبختیم اینه که بد بیراهام اصلا شبیه فحش نیست فقط سلامو صلواتی هایی هست که تو پست های قبلیم گذاشتم


نوشته شده در سه شنبه 89/4/15ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

چند روز پیش دختره مسیج داده میگه:

یه آسمون گلهای یاس و میخک یه دنیا عشق و اشتیاق و پولک یه قلب بیقرار یه حس پاک و کوچک میخواهد بگه جلو جلو تولدت مبارک!

فردا تولدمه 14 تیر ماه . تولد چه واژه غریبی ولی ای کاش میدونست تولد برای من حکم سالروز بدبختیم رو داره . روزی که به این دنیای لعنتی اومدم ای کاش اون روز می فهمیدم که این دنیا چقدر جای پستیه که توش همه مثل گرگن اگه میدونستم قبل از این که از رحم مادر عزیزم خارج بشم خودمو با همون بند ناف دار میزدم تا به این دنیایه لعنتی نیام

چه جشن تولدی جشن تولد مال بچه پولداراست مال امثال شما بالا شهری ها هستش نه امثال من

برای من جشن تولد یعنی این

جشن تولد=روز بدبختی


نوشته شده در یکشنبه 89/4/13ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

بازم خاموشه


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak