سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

بازم خاموشه. خاموشه خاموش


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/27ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

دیروز اولین امتحانمو دادم ولی بازم گوشیش خاموشه مجتبی هم که درست جواب نمیده میگه شماره خصوصی دارنو نمیخوان کسی مزاحمشون بشه.

نمیدونم شاید راست می گه شایدم دروغ


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

دو روز دیگه امتحانام شروع میشه ولی ای وبلاگی که انگار مثل بچه ی نداشته من هستی زیر دست بالم بزرگ شدی بدون که بابات دلش شکسته چون بهش نامردی کردن

رفتن که رفتن حتی به پشت سرشون هم تف ننداختن

مجتبی چرا وقتی سه بار بهت زنگ زدم تا بهش بگی به من زنگ بزنه بهش نگفتی شایدم گفتی و اون به من زنگ نزده نمیدونم دوست ندارم زود قضاوت کنم

فقط میدونم که گوشیشو خاموش کرده شایدم یه سیم کارته دیگه گرفته تا دیگه نه مسیجم رو بخونه نه صدام رو بشنوه

 نمیدونید چه شب هایی که وقتی تو بالکن دراز میکشیدم و ستاره ها رو میدیدم تا شاید تسکین این دل زخمی باشن شاید دیگه به هیچ چیزی فکر نکنم ولی نشد. نشد که نشد ولی بازم شما دوتا نفهمیدید نمیدونم که چرا فکر میکنید که اگه من بخواهم با یکیتون حرف بزنم حتما می خواهم از چنگ اون یکی درتون بیارم ولی شما نفهمیدید که من پیوندتون زدم

ولی جفتتون بدونید که گناه بزرگی رو دارید تو حق من مرتکب میشید.


نوشته شده در شنبه 89/3/22ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

بازم ازش خبری نیست. نیست که نیست خودم غیر مستقیم به هر دوشون کمک کردم تا ناراحتی های گذشتشون رو فراموش کنن بیان از اول شروع کنن ولی آقا مجتبی رو که قربونش برم اصلا به رو خودش نمی آره که انگار خودم هرچند کوچیک ولی حداقل تا یه حدی کمکش کردم که با سرکار خانم آشتی کنه ولی الان سنگدلیشون رو می فهمم تا پوستو گوشتم حس می کنم. حس میکنم که این وسط تو حق من خیلی اجحاف شده آخه مگه من چیکار کردم جز این که کمک کردم تا دوباره به هم برسید هرچند که شک ندارم دوباره سر چیزای مسخره دوباره می خواهید بزنید سر کله هم ولی میدونم که من کاری رو که دوست دارم یعنی کمک به بنده های پروردگار رو انجام دادم.

سرکار خانم اون موقع هایی که با هم قهر بودید منم غیر مستقیم می خواستم آشتیتون بدم یادته چون می دونستم که سر بچه بازی با هم قهر کردید یادته. یادته که میگفتم اشکال نداره درست میشه الان بهش زنگ بزن یا اگه مسیج داد جوابشو بده یادته

آقا مجتبی یادته از این که از دستش دادی چقدر پکر بودی یادته هی از من می پرسیدی چیا می گفت چیا نمیگفت یادته لا مصب یادته من بهت کمک کردم که دوباره به دستش بیاری. اون روزی رو که تصادف کردیم رو یادته دوتایی رفتیم یه جایی تو این شهر رو ایستگاه اتوبوس نشستیم یادته. یادته که دلت براش لک زده بود یادته من بخاطر تو بهش مسیج دادم که امروز تصادف کردیم تا بهت زنگ بزنه حالتو بپرسه یادته کم من رفتم تا برم خونه تو هم خیابونو رفتی پایین تا باهاش حرف بزنی.

یادته داشت رابطه شما دوتا درست میشد بدون که از من راهنمایی میخواست می خواست کمکش کنم تا دوباره باهات آشتی کنه یا نه ولی من کمکش کردم فقط به خاطر انسانیت و حق آب و گلی که پیش هم داشتیم راهنماییش کردم. انسانیتو شاید هر چند کم ولی همونو هم پروردگارم تو وجودم گذاشته که به هم نوع هام تقدیم می کنم.

ولی حالا جفتتون دلمو شکوندید نه مسیجی میدید نه چیزی به روی خودتون میارید انگار یاد گرفتید همیشه تک بعدی زندگی کنید بدون این که قدر از خود گذشتگی دورو وری هاتون رو بدونید

آره شما قدر ندونستید ایرادی نداره من به قدر ندونستن عادت دارم

به قول گفتنی این هم بگذرد


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/20ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

 چند روز دیگه امتحانای پایان ترم دانشگاه شروع میشه تا یه بیست تا بیست پنج روزی باید درست حسابی به درسهایی که اصلا تا حالا روشونو باز نکردم بچسبم اساسی بخونمشون شاید اینا منو از این حالت مسخره در بیارن احساس میکنم پریود مغزی شدم

راستی دلم بد جوری رنجیده از یک نفری که اصلا فکرشو نمیکردم این کارو با من بکنه

نه نه یک نفر نه از دونفر که شاید ندونن چقدر مثل برادر نداشتم و خواهر داشتم دوستشون دارم دلم رنجیده


نوشته شده در دوشنبه 89/3/17ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

دنیا برام شده اندازه یک وجب ملت دارن زندگی میکنن منم دارم زندگی میکنم واقعا بریدم خسته شدم از همه چیز خسته شدم از این روزای تکراری از روزا رو به شب رسوندن . از این و بازم از این…

نمیگم آدمه روشن فکر یا با دید باز هستم ولی اینو میدونم که هر چقدر سواد و دانشم بالاتر میره زندگی برام تو این جامعه سخت تر میشه

خیلی سخت طوری که هیچ کسی نمیتونه بهش فکر کنه

نمیدونم شاید از من بدترشم هست

بازم گفتم شاید . این شاید اما و اگرا پدر منو در آورده

بازم میگم شاید شاید شاید


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

خـاک، عاشـقی می داند ،  گریه می کند ، رنج می کشد و صبر میکند سر به آسـتان مـرگ می گذارد ، بر شانه هایش می گرید اما نمی میرد خاک ، عاشقی صبور اســت بر برگهای پاییز بوسه میزند ،تقدیر جهان را عوض می کند ،جوانه ها را بیدار و درختها را خواب می کند اما خود ، هرگز نمی خوابد خاک عاشقی صبور است که سالها و سالها برای آسمان صبر می کند و من ، همانم که از خاک آمده ام چون خاک عاشقم و چون خاک ، روزی ، صبوری را هم خواهم آموخت .
نوشته شده در جمعه 89/3/7ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

نمیدونم باید چیکار کنم به من میگه که دیگه بابام نباش دوستم باش !

واقعا موندم چیکار کنم این اختلاف طبقاتی خیلی اذیتم میکنه امروز بهش میگم بابا ما مثل شما ماشین مدل بالا نداریم مال ما یه چهار چرخه مدل 56 هستش باور نمیکرد یه جورایی کف کرده بود

الان خیلی از خودم از بدبختیام بدم میاد خودمم خسته شدم

نمیدونم . دوست شدن برام کاری نداره ولی بعد از اون چی...

نه این که بگم ازش خوشم نمیاد نه؟ دختر خوبیه بر عکس خیلی دخترای دیگه فقط نوکه دماغشو نمیبینه .ولی خب نمیدونم اگه دوستم بشه تو ذوغش نمیخوره

بهش میگم خب دوست با بابا بودن چه فرقی داره میگه خب فرق داره دیگه. به نظر من که جفتشون محبت کردن رو بلدن خب منم تا اونجایی که بتونم هواشو دارم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم

خدایا خودت کمکم کن


نوشته شده در یکشنبه 89/3/2ساعت 2:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak