سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

امروزی از صبح تا شب کلاس داشتم خودشم روز جمعه غروبی بود میگفت دلم گرفته منم کلاسامو تموم کرده بودم غروب بود تو سرویس نشسته بودم تا بیام ولایت(1.5 ساعت راهه) بعد یه ذره پرس و جو گفت که خواهر کوچیکش داره دلشو ریش ریش میکنه حالا چرا چون که چند ماه بعد از اون تصادف که باباش یه رحمت خدا رفته بوده مامانشم سکته قلبی میکنه...

به خدا تو همون سرویس دنیا رو زدن تو سرم وای خدای من مگه یه دختر چقدر میتونه تحمل داشته باشه   داشتم دیوونه میشدم هوام بارونی بود بارون نم نم میومد غروب آفتابم دیده میشد دیگه به طور به تمام معنا پکیدم بهش نگفتم نمی خواستم بیشتر ناراحتش کنم فقط گفتم که به خواهر کوچیکتم بگو که خدا کریمه...واقعا لال شده بودم هر چیزی میگفتم میرفت جزو حرفهای کلیشه ای و تکراری...

ولی تنها کاری که میتونم بکنم تقدیم این نوشته به هنگامه و خواهراشه

عشق یعنی همه چیز را دادن و هیچ نخواستن

 نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست...
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak