سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

بوی عید رو احساس میکنم داره میاد اومدم پیشاپیش عید رو به دنیای خودم تبریک بگم

خداحافظ سال 1388

که خیلی خاطره بد برام گذاشتی

خیلی خیلی بد


نوشته شده در جمعه 88/12/28ساعت 6:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

به نظرم امروز تا این قدر تحقیر نشده بودم دم در دانشگاه نشسته بودم داشتم سیگار میکشیدم بعدش رفتم سواَر سرویس بشم تو صندلی های ته سرویس که پنج نفره هستن نشستم چشمتون روز بد نبینه چهار تا دختر فشن اومدن پشت پیش من بدبخت نشستن منم به خاطر بوی سیگار همچین چسبیده بودم به شیشه که یه موقع اذیتشون نکنه خلاصه تا سرویس به مرکز شهر برسه اونقدر خودمو فحش دادم که چرا اول جوونی دارم سیگار میکشم که حتی نتونم تو مجامع عمومی راحت باشم.(امروز 26 اسفنده استاد گفته تا آخرین جلسه امسال اومدید که اومدید نیومدید درستونو حذف میکنم عجب جذبه ای داره ها)

ولی خوب باید قبول کنم که تقریبا سیگاری شدم.


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/26ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروز یاد حرفهای استاد ترم اولمون که یه مرد 50 خرده ای ساله بودش که قبلن زمان حکومت شاهنشاهی جزو اون دسته از جوونایی بودش که برده بودنشون آمریکا برای آموزش خلبانی بعضی موقع ها از خاطرات زندگیش تو آمریکا تعریف می کرد (البته خودش نمیگفت بچه ها زور میکردن که تعریف کنه)نمیدونم از خاطرات سفرش به شیکاگو یا... و اینکه تو آمریکا چه طور باید زندگی کرد و از این جور حرف ها منم که طبق معمول با دهن باز به حرف هاش گوش میدادم و حسرت می خوردم حسرت این که چی می شد منم میتونستم تجربه کنم
برم یه جایی که از زندگیم لذت ببرم هر دفعه میشنوم که کسی که قبلا میشناختمش الان رفته اروپا یا آمریکا بد جوری می پکم تو دلم به خودم میگم که چی میشد که منم بچه مایه دار بودم تا بدون هیچ دردسری میرفتم چرا من یکی باید جزو طبقه متوسط جامعه باشم(حالا برم کلاهمو بالا بندازم که جزو زیر خط فقری ها نشدم) بعضی وقت ها هم فکر میکنم که مگه همشون حتما بچه پولدار بودن درس خوندن زحمت کشیدن منم باید از همین الگو پیروی کنم کلاسای زبانم رو تموم کنم کار دنیا رو چی دیدی شاید این شانسه به منم رو آورد.
...

ولی خداییش استاد همین ترم که تموم شدیه پسر جون با حاله خودمونی بود که کلی از درس دادنش لذت می بردم شدیدا به روز بود(از رفتار هاش معلوم بود)

 فقط انگلیسی حرف میزد!


نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 5:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

وای خدا قربونت برم راحت شدم امروز عصری امتحان زبان(مصاحبه) رو قبول شدم یه ترم رفتم بالاتر الان رفتم کتابای ترم جدید رو از کتاب فروشی گرفتم فردا صبحی هم باید برم فیش شهریه رو بریزم.

 کلاسها بعد از تعطیلات نوروز شروع میشن


نوشته شده در دوشنبه 88/12/24ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

اینم از درس خوندن من چشمم کور چند روز دیگه امتحان زبان دارم مگه میشه تو کتابخونه دانشگاه درس خوند بابا دوستای عزیز این قدر منو نخندونیداینقدر نرید بوفه سیگار بکشید(مسئول بوفه تهدیدشون کرده که به حراست معرفیشون کنه)خب معرفی کنه مگه قراره چی بشه<اونی که میدونه چی میگم خودش میگیره>ای خاک عالم تو سرم اصلا چرا من خر میرم کتابخونه دانشگاه درس بخونم نمیدونم شاید از یه چیزی دارم فرار میکنم زندگیم شده تعقیب گریز البته اگه من فقط زبانم رو نتونسته باشم درست و حسابی بخونم این قوم ظالم(رفقا) که اوضاشون از من کیشمیشی تره(آخه تیر ماه … دارن)اون موقع هم ببینم بازم این جوری ک.ک..که ای حرف میزنن یانه! خداییش قیافشون تیر ماه سال دیگه تقریبا 5 ماه دیگه دیدنیه. الان یه مساله ای هست اینه که بدبختی فراتر از این حرفهاست (موشی)که قربونش برم تازگی ها واسه من دم در آورده سیگار میکشه آفرین آفرین! منم که یه سال پیش دم در آوردم سیگاری شدم کلاه قرمزی و پسرخاله هم که فقط بلدن ک.ک.که ای حرف بزنن البته سیگار کشیدنشون هم پا برجاست. اگه یه بار درس خوندن کلاه قرمزی(همیشه دنبال آفتاب) با پسر خاله رو ببینید اون موقع میفهمید من چی میگم صبحی ساعت 11 تازه آویزون آویزون اومدن کتابخونه کتاباشونو باز میکنن یه نیم ساعتی …شر میگن بعدش میرن بوفه دانشگاه یک ساعتی سیگار میکشن که صد البته منم شریک جرمشون هستم بعدش ظهری میرن سلف سرویس دو سه ساعتی مشغول رفت و امد غذا خوردن شر و بر گفتن و از همش مهمتر …کن آباد رفتن (دانشگاه خارج از شهره کنارشم یه روستای کوچولویی به اسم …کن آباده) برای خرید سیگار به تعداد لازم بعدش برگشتن به بوفه یه یک ساعتی هم اونجا الافی بعدش یه نیم ساعتی هم میکشه تا وسایلاشونو جمع کنن یه1 ساعتی هم میکشه تا با سرویس برن برسن خونه حتما عصری هم میرن به مامان باباشون میگن که اونقدر درس خوندیم که …پاره شد اون بنده های خدا هم احتمالا قربون صدقشون میرن شبی هم بعد از میل کردن مقادیری غذا میرن کفه مرگشون رو میزارن دوباره روز از نو روزی از نو!
نوشته شده در شنبه 88/12/22ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

آخیش خدایا شکرت که بالاخره این امتحانای رو اعصاب آخر ترم دانشگاه رو تموم کردم مگه تموم میشدن حالا که امتحانام تموم شده کلاسهای موسسه زبان هم داره به آخرین کلاس ترم نزدیک میشه بعدش هم هم طبیعتا امتحاناش شروع میشه! باید برم روی کتابای زبانم زوم کنم
نوشته شده در چهارشنبه 88/12/19ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

Hello world

سلام به همتون سلام به دنیایی که نمیدونم من تو کجای اون هستم سلام به این دنیا که نمیدونم خوبه بده اصلا چه جور جاییه شایدم میدونم فقط مثل کپک سرمو زیر برفش فرو کردم.

تازه کارم! (البته در نوشتن نه در خوندن) راه ها در پیش است چیزها باید آموخت برای پست اول فکر کنم این باید بس باشه


نوشته شده در سه شنبه 88/12/18ساعت 6:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

   1   2      >


Design by : Pichak