سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

عجب دنیاییه خیلی راحت تموم کردن.

خیلی راحت اون میگفت حوصله تعهد ندارم اون یکی هم به روح باباش قسم خورد که دیگه نمیخواد ببینتش

ای غرور لعنتی که هممونو بیچاره کردی

جفتتون تو زندگیتون موفق باشید فقط میتونم اینو بگم و بس.


نوشته شده در سه شنبه 89/2/21ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

تازه از شهرستان رسیدم چرا دانشگاه اینطوری شده ملت چرا این طورین خدایا به دادم برس مردم اینطورین یا من این طوری دارم میبینم
نوشته شده در یکشنبه 89/2/19ساعت 7:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

الان تو یه دانشگاهی تو شهر خودم هستم دنبال کارای پروژم بودم داشتم تو اینترنت میچرخیدم که یه پیام فرستاد نوشته بود کاش میدانستیم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد کاش میدانستیم حس دل تنگی هر روز غروب چه دلیلی دارد

کاش کاش میدانستیم

مردشور این کاش اما و اگر رو برم که همینا آدمو بیچاره میکنه

مجتبی به خدا اگه دخترم رو ناراحت کنی کلتو میکنم


نوشته شده در جمعه 89/2/17ساعت 11:0 صبح توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروزی از صبح تا شب کلاس داشتم خودشم روز جمعه غروبی بود میگفت دلم گرفته منم کلاسامو تموم کرده بودم غروب بود تو سرویس نشسته بودم تا بیام ولایت(1.5 ساعت راهه) بعد یه ذره پرس و جو گفت که خواهر کوچیکش داره دلشو ریش ریش میکنه حالا چرا چون که چند ماه بعد از اون تصادف که باباش یه رحمت خدا رفته بوده مامانشم سکته قلبی میکنه...

به خدا تو همون سرویس دنیا رو زدن تو سرم وای خدای من مگه یه دختر چقدر میتونه تحمل داشته باشه   داشتم دیوونه میشدم هوام بارونی بود بارون نم نم میومد غروب آفتابم دیده میشد دیگه به طور به تمام معنا پکیدم بهش نگفتم نمی خواستم بیشتر ناراحتش کنم فقط گفتم که به خواهر کوچیکتم بگو که خدا کریمه...واقعا لال شده بودم هر چیزی میگفتم میرفت جزو حرفهای کلیشه ای و تکراری...

ولی تنها کاری که میتونم بکنم تقدیم این نوشته به هنگامه و خواهراشه

عشق یعنی همه چیز را دادن و هیچ نخواستن

 نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست...
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

با مجتبی دعواشون شده این میگه تقصیر توئه اون یکی میگه نه تقصیر توئه

آقا اصلا تقصیر جفتتونه

یه ذره هم دیگه رو درک کنید دیگه  ای بابا دخترم اون آقا سرش شلوغه داره برای کنکور درس میخونه حالا حالا هم از یخ بودن در نمیاد یه مدت زمان می خواهد

اوی مجتبی ملعون چرا اذیتش میکنی نمیتونی مثل آدم جواب دختر مردمو بدی چرا به پیاماش جواب نمیدی زیر لفظی می خوای با فرار کردن هیچ چیزی حل نمیشه

ولی خداییش جفتشون آدمای گلی هستن ولی باید به مرور زمان یه ذره بچه بازی رو کنار بگذارن منم باید همین کارو بکنم

تجربه ها باید آموخت


نوشته شده در دوشنبه 89/2/13ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروز سیزده بدره چرا من بیرون نرفتم همه داشتن میرفتن هی میگفتن تو هم بیا نرفتم نمیدونم چرا حال و حوصله هیچ چیزی رو ندارم از خودمم بدم میاد فکر کنم یه دوره ای باشه که خود بخود حل بشه شایدم...
نوشته شده در دوشنبه 89/2/13ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

چند روز پیش شمارمو گرفت میگفت می خواد آمار مجتبی رو بگیره منم قبول کردم

حالا شانسو باش بنده خدا مسیج داده گوشی منم شارژ نداره نمیتونم جواب بدم اونم گفت باشه پس دست به یکی کردید جواب منو ندید... حالا بیا و درستش کن!

چند سال پیش تو یه تصادف باباشو از دست داده بود خودشم خیلی آسیب دیده بوده خیلی سخته مخصوصا برای یه دختر

بچه شیرازه

شیراز شهر رویاهای من...

آخه خیلی اعتقادات ناسیونالیستی (ملی گرایی) دارم به شیراز ارادت خاصی دارم


نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 9:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

این یارو بغل دستیم لپ تاپشو باز کرده داره داره از وایرلس(اینترنت بی سیم) فیض میبره آه... چقدر هم صفحه دانلود باز کرده...

آخ آخ تازه یادم افتاد منم باید برم دنبال ترجمه یه مقاله ملت پروژه دارن منم دارم پیش استاد از دهنم پرید که کمی انگلیسی بلدم اونم معطل نکرد همونجا یه سایتی رو معرفی کرد گفت برو مقالشو دانلود کن جاهای مفیدشو پیدا کن ترجمه کن و بیار کنفرانس بده منه... هم همونجا گفتم ای به چشم

یکی نیست بیاد بگه آخه آدم مجهول الحال تو کجا و ترجمه مقاله کجا!


نوشته شده در شنبه 89/2/11ساعت 2:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

موهام داره اذیتم میکنه دل درد بدی دارم آی تف به این آشپز سلف سرویس فکر نکنم خودش بتونه غذای خودشو بخوره الان برگشتم شهر خودم(ولایت) تو کتابخونه یه دانشگاهی نشستم دارم عقده هام شایدم نوشته های مالیخولیایم رو رو کاغذ مینویسم که بعدا بزارم رو وبلاگم نمیدونم چرا این جوریم یه چند سالی میشه مخصوصا از وقتی اومدم دانشگاه دیدم به خیلی چیزا عوض شده بد جور حساس شدم خیلی زود ناراحت میشم یه بار رو عرشم خیلی وقتام رو فرش خسته شدم به خدا خسته شدم از این زندگی لعنتی آگه به آینده وآرزوهام امید نداشتم یه بلایی سر خودم می آوردم

لعنت به خودم لعنت لایف استوری


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/9ساعت 4:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

امروز با دوست عزیزم رفتیم کتابفروشی محل کارش آخه من به یه کتاب احتیاج داشتم وقتی دنبال کتاب بودم میدیدم که چقدر عاشقت شده دوست عزیز من که این همه ساله با هم رفیقیم امیدوارم قدر عشقشو بدونی من یه عشقه واقعی رو تو چشماش میدیدم میدونم که خیلی دوستت داره تو هم سعی کن دوستش داشته باشی سعی کن به عشقش احتران بذاری

شنیده بودم که میگن عشق وقت و زمان نمیشناسه مثل توفان میمونه ولی امروز با چشمهای خودم قدرتشو دیدم


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/8ساعت 10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


Design by : Pichak