سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

دو روز دیگه امتحانام شروع میشه ولی ای وبلاگی که انگار مثل بچه ی نداشته من هستی زیر دست بالم بزرگ شدی بدون که بابات دلش شکسته چون بهش نامردی کردن

رفتن که رفتن حتی به پشت سرشون هم تف ننداختن

مجتبی چرا وقتی سه بار بهت زنگ زدم تا بهش بگی به من زنگ بزنه بهش نگفتی شایدم گفتی و اون به من زنگ نزده نمیدونم دوست ندارم زود قضاوت کنم

فقط میدونم که گوشیشو خاموش کرده شایدم یه سیم کارته دیگه گرفته تا دیگه نه مسیجم رو بخونه نه صدام رو بشنوه

 نمیدونید چه شب هایی که وقتی تو بالکن دراز میکشیدم و ستاره ها رو میدیدم تا شاید تسکین این دل زخمی باشن شاید دیگه به هیچ چیزی فکر نکنم ولی نشد. نشد که نشد ولی بازم شما دوتا نفهمیدید نمیدونم که چرا فکر میکنید که اگه من بخواهم با یکیتون حرف بزنم حتما می خواهم از چنگ اون یکی درتون بیارم ولی شما نفهمیدید که من پیوندتون زدم

ولی جفتتون بدونید که گناه بزرگی رو دارید تو حق من مرتکب میشید.


نوشته شده در شنبه 89/3/22ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak