سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

امروز عصری تو پارک محل زندگیم نشسته بودمو داشتم طبق معمول سیگار میکشیدم (تو این یک ماهه با این که به مجتبی گفتم دیگه کم میکشم ولی از هر وقتی بیشتر میکشم)و به داریوش گوش میدادم نمیدونم چی به این مغز پوکم رسید که بهش مسیج دادم و گفتم اگه الهام از وبلاگ نویسی خوشش میاد بهش بگو وبلاگ بنویسه اونم گفت که نه اون همین جوریشم زوری حرف میزنه چه برسه به وبلاگ خب منم گفتم که منم خیلی از حرفهامو که نمیتونم برنم تو وبلاگم میزارم چه ربطی داره ای خدا میدونی چی گفت دقیقا گفت: حالا چی شده به اون فکر میکنی

اینم از حسادت زنانه! آخه هر کی بخواد یه حرفی رو به کسی بزنه حتما باید قصد و منظوری داشته باشه نمیتونه مثل یک انسان حرفشو بزنه البته بنده خدا حق داره ملت دارن تو یه جامعه ای بزرگ میشن که همه توش گرگن باید مواظب بود تا دریده نشد تو این جامعه آدم وقتی می خواهد حرف بزنه باید منظورشو اون قدر پیچ بده تا آخر سر خودشم یادش بره چی می خواست بگه

یه جورایی حرف اول رو آخر میزنیم

اینم از این جامعه و این فرهنگ چند هزار ساله ای که داره رو به زوال میره

………………………

کوروش بزرگ بر خیز که ایرانیان در خوابند


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/16ساعت 8:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak