سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

امروز یاد حرفهای استاد ترم اولمون که یه مرد 50 خرده ای ساله بودش که قبلن زمان حکومت شاهنشاهی جزو اون دسته از جوونایی بودش که برده بودنشون آمریکا برای آموزش خلبانی بعضی موقع ها از خاطرات زندگیش تو آمریکا تعریف می کرد (البته خودش نمیگفت بچه ها زور میکردن که تعریف کنه)نمیدونم از خاطرات سفرش به شیکاگو یا... و اینکه تو آمریکا چه طور باید زندگی کرد و از این جور حرف ها منم که طبق معمول با دهن باز به حرف هاش گوش میدادم و حسرت می خوردم حسرت این که چی می شد منم میتونستم تجربه کنم
برم یه جایی که از زندگیم لذت ببرم هر دفعه میشنوم که کسی که قبلا میشناختمش الان رفته اروپا یا آمریکا بد جوری می پکم تو دلم به خودم میگم که چی میشد که منم بچه مایه دار بودم تا بدون هیچ دردسری میرفتم چرا من یکی باید جزو طبقه متوسط جامعه باشم(حالا برم کلاهمو بالا بندازم که جزو زیر خط فقری ها نشدم) بعضی وقت ها هم فکر میکنم که مگه همشون حتما بچه پولدار بودن درس خوندن زحمت کشیدن منم باید از همین الگو پیروی کنم کلاسای زبانم رو تموم کنم کار دنیا رو چی دیدی شاید این شانسه به منم رو آورد.
...

ولی خداییش استاد همین ترم که تموم شدیه پسر جون با حاله خودمونی بود که کلی از درس دادنش لذت می بردم شدیدا به روز بود(از رفتار هاش معلوم بود)

 فقط انگلیسی حرف میزد!


نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 5:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak