سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان زندگی

به نظرم امروز تا این قدر تحقیر نشده بودم دم در دانشگاه نشسته بودم داشتم سیگار میکشیدم بعدش رفتم سواَر سرویس بشم تو صندلی های ته سرویس که پنج نفره هستن نشستم چشمتون روز بد نبینه چهار تا دختر فشن اومدن پشت پیش من بدبخت نشستن منم به خاطر بوی سیگار همچین چسبیده بودم به شیشه که یه موقع اذیتشون نکنه خلاصه تا سرویس به مرکز شهر برسه اونقدر خودمو فحش دادم که چرا اول جوونی دارم سیگار میکشم که حتی نتونم تو مجامع عمومی راحت باشم.(امروز 26 اسفنده استاد گفته تا آخرین جلسه امسال اومدید که اومدید نیومدید درستونو حذف میکنم عجب جذبه ای داره ها)

ولی خوب باید قبول کنم که تقریبا سیگاری شدم.


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/26ساعت 11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak