داستان زندگی

موهام داره اذیتم میکنه دل درد بدی دارم آی تف به این آشپز سلف سرویس فکر نکنم خودش بتونه غذای خودشو بخوره الان برگشتم شهر خودم(ولایت) تو کتابخونه یه دانشگاهی نشستم دارم عقده هام شایدم نوشته های مالیخولیایم رو رو کاغذ مینویسم که بعدا بزارم رو وبلاگم نمیدونم چرا این جوریم یه چند سالی میشه مخصوصا از وقتی اومدم دانشگاه دیدم به خیلی چیزا عوض شده بد جور حساس شدم خیلی زود ناراحت میشم یه بار رو عرشم خیلی وقتام رو فرش خسته شدم به خدا خسته شدم از این زندگی لعنتی آگه به آینده وآرزوهام امید نداشتم یه بلایی سر خودم می آوردم

لعنت به خودم لعنت لایف استوری


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/9ساعت 4:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |



Design by : Pichak