داستان زندگی
امروز با دوست عزیزم رفتیم کتابفروشی محل کارش آخه من به یه کتاب احتیاج داشتم وقتی دنبال کتاب بودم میدیدم که چقدر عاشقت شده دوست عزیز من که این همه ساله با هم رفیقیم امیدوارم قدر عشقشو بدونی من یه عشقه واقعی رو تو چشماش میدیدم میدونم که خیلی دوستت داره تو هم سعی کن دوستش داشته باشی سعی کن به عشقش احتران بذاری شنیده بودم که میگن عشق وقت و زمان نمیشناسه مثل توفان میمونه ولی امروز با چشمهای خودم قدرتشو دیدم
نوشته شده در چهارشنبه 89/2/8ساعت
10:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |
Design by : Pichak |