داستان زندگی
ای خدا چه بارونی میومد شبی رفتم تو کوچه های خلوت راه رفتم آهنگ گوش دادمو تا اونجایی که خالی بشم گریه کردم گریه کردم به حال خودم به بدبختیام فکر میکردم راستی دوست عزیزم خیلی شانس داشتیا شانس در خونتو زده امیدوارم باهاش موفق باشی نمیدونم شاید بخاطر همین بود که من دلم گرفته آخه خیلی تنهام نه نه شاید بخاطر هوای بارونی این چند روزه و فصل بهاره آخه میگن آدم تو فصل بهار عاشق میشه ای کاش دقیقا میتونستم تشخیص بدم شاید کمی سبکتر بشم باران ببارو همه این کثیفی هارو پاک کن ای کاش کثیفی و تاریکی دلها رو هم میتونست پاک بکنه ای کاش...
نوشته شده در دوشنبه 89/2/6ساعت
11:0 عصر توسط فرهاد حقیقت نظرات ( ) |
Design by : Pichak |